می خزیدم روی خاک همچو مار
او گرفت دستم و گفتا زنهار
این نباشد جای تو ای پسرم
باز گرد به آغشم، من پدرم
تو نباشی مگر یک مشت خاک
چون تو با خون مسیح گشتی پاک
ای پسر، تنها تو این را بدان
لایقت بادا عمر جاودان
پس برو آزاد باش از هر گنه
که ترا تنها مسیح باشد ره
تو همانا بگیر اینرا به گوش
که صلیبت باشد روزانه دوش
او گرفت دستم و گفتا زنهار
این نباشد جای تو ای پسرم
باز گرد به آغشم، من پدرم
تو نباشی مگر یک مشت خاک
چون تو با خون مسیح گشتی پاک
ای پسر، تنها تو این را بدان
لایقت بادا عمر جاودان
پس برو آزاد باش از هر گنه
که ترا تنها مسیح باشد ره
تو همانا بگیر اینرا به گوش
که صلیبت باشد روزانه دوش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر